گنجشک
نوشته شده توسط : **best boy**

روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.فرشتگان سراغش را از خدا

 گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :می آید،من تنها
 
 گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را
 
در خود نگه می دارد .و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا
 
نشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب
 
به سخن گشود. با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
 
گنجشک گفت:لانه کوچک داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی
 
کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی.این توفان بی موقع چه بود؟چه می
 
خواستی از لانه محقّرم ؟کجای دنیا را گرفته بود ؟و سنگینی بغضی راه
 
را بر گلویش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد.فرشتگان همه سر به
 
زیر انداختند.خدا گفت :ماری در لانه ات بود.خواب بودی.باد را گفتم لانه
 
ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در
 
خدایی خدا مانده بود.خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از
 
تو دور کردم.و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی. اشک در دیدگان
 
گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه
 
هایش ملکوت خدا را پر کرد....
 
کی می شود که بدانیم هر مشکلی، رحمتی از سوی خداست.... 
 
 




:: بازدید از این مطلب : 667
|
امتیاز مطلب : 115
|
تعداد امتیازدهندگان : 29
|
مجموع امتیاز : 29
تاریخ انتشار : دو شنبه 11 بهمن 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

/weblog/file/img/m.jpg
آناهیتا در تاریخ : 1389/11/28/4 - - گفته است :
سلام . وبلاگ خوبی دارید . امیدوارم موفق باشید. خوشحال میشم به وب منم یه سری بزنید . بابای

/weblog/file/img/m.jpg
کمند در تاریخ : 1389/11/12/2 - - گفته است :
در روزگار قديم، پادشاهى سنگ بزرگى را که در يک جاده اصلى قرار داد.. سپس در گوشه‌اى قايم شد تا ببيند چه کسى آن را از جلوى مسير بر می‌دارد. برخى از بازرگانان ثروتمند با کالسکه‌هاى خود به کنار سنگ رسيدند، آن را دور زدند و به راه خود ادامه دادند. بسيارى از آن‌ها نيز به شاه بد و بيراه گفتند که چرا دستور نداده جاده را باز کنند. امّا هيچيک از آنان کارى به سنگ نداشتند...

سپس يک مرد روستايى با بار سبزيجات به نزديک سنگ رسيد. بارش را زمين گذاشت و شانه‌اش را زير سنگ قرار داد و سعى کرد که سنگ را به کنار جاده هل دهد. او بعد از زور زدن‌ها و عرق ريختن‌هاى زياد بالاخره موفق شد. هنگامى که سراغ بار سبزيجاتش رفت تا آن‌ها را بر دوش بگيرد و به راهش ادامه دهد متوجه شد کيسه‌اى زير آن سنگ در زمين فرو رفته است. کيسه را باز کرد پر از سکه‌هاى طلا بود و يادداشتى از جانب شاه که اين سکه‌ها مال کسى است که سنگ را از جاده کنار بزند. آن مرد روستايى چيزى را می‌دانست که بسيارى از ما نمی‌دانيم!
.هر مانعى، فرصتى
منتظرتم


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: