روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.فرشتگان سراغش را از خدا
گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت :می آید،من تنها
گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی ام که دردهایش را
در خود نگه می دارد .و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا
نشست.فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،گنجشک هیچ نگفت و خدا لب
به سخن گشود. با من بگو از آنچه سنگینی سینه توست.
گنجشک گفت:لانه کوچک داشتم،آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی
کسی ام.تو همان را هم از من گرفتی.این توفان بی موقع چه بود؟چه می
خواستی از لانه محقّرم ؟کجای دنیا را گرفته بود ؟و سنگینی بغضی راه
را بر گلویش بست.سکوتی در عرش طنین انداز شد.فرشتگان همه سر به
زیر انداختند.خدا گفت :ماری در لانه ات بود.خواب بودی.باد را گفتم لانه
ات را واژگون کند.آنگاه تو از کمین مار پر گشودی. گنجشک خیره در
خدایی خدا مانده بود.خدا گفت : و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از
تو دور کردم.و تو ندانسته به دشمنی ام برخواستی. اشک در دیدگان
گنجشک نشسته بود.ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت.های های گریه
هایش ملکوت خدا را پر کرد....
کی می شود که بدانیم هر مشکلی، رحمتی از سوی خداست....
:: بازدید از این مطلب : 726
|
امتیاز مطلب : 235
|
تعداد امتیازدهندگان : 53
|
مجموع امتیاز : 53